بچه که بودم اسم واقعی خودم از لحاظ عام بودن و پرتکرار ؛خیلی عمیقا دلم میخواست اسمم نگار باشه حتی به دوستام میگفتم منو با این اسم صدا کنن 

مدتی ک گذشت فهمیدم چقد با این اسم حس غریبی دارم هر چند که دیگران منو با این اسم میشناختن . 

کم کم به خودم میگفتم مگه اسم واقعی خودت چشه دختر تازه باید خیلی خوش شانس باشی که اسم به این قشنگی داری :)

فاطمه اسم یه بانوی بزرگ و  مهربونی که هر وقت ازش کمک خواستم تو زندگی دستمو گرفته الان میگم خوشحالم و باعث افتخار که بهترین اسم دنیا رو دارم ????

#یا فاطمه زهرا


نیاز دارم برم پیش مادربزرگم که برام دعاهای سبک مامان بزرگی کنه، میدونین که از کدوم سبک حرف میزنم؟ همون مدل دعایی که جمله بندیش قشنگ و امیدبخشه، همینکه میشنویش پشت پلک هات اشک جمع میشه، که ماهیت اون جملات دعایی خود به خود قلبت رو آروم میکنن.


دروغ چرا، خسته‌م. همیشه سعی کردم قوی باشم و حتی بعد از روزای خیلی بد حتی بعد از گریه کردن باز بلند شم اما این روزا جون ندارم انگار، انگار امید مثل شاخه‌های نرم و نازک یه گیاه که داره کم‌کم خشک می‌شه؛ داره درونم خشک می‌شه. احتیاج دارم هیچ کاری نکنم و یا آروم آروم قدم بردارم و یهو چند ساعت بشینم تا خستگیم در بره. ولی یه چیزی رو خوب می‌دونم؛ اونم اینه که مثل همایون شجریان که می‌خوند: "دلم فریاد می‌خواهد"  منم دلم فریاد می‌خواد، خیلی هم بلند، از ته جون


میدونید، آدم ها، همه دارن تلاش میکنن برای زندگی کردن، برای ادامه دادن، برای نجات پیدا کردن. دنیا دیگه مثل قدیم نیست که هر چقدر اون بیرون تو اجتماع به اون بزرگی با هزارتا غریبه چونه بزنی و بد و بیراه بشنوی و بگی و بعد که برمیگردی خونه عمه و خاله و دایی و عمو و بچه هاشون تو حیاط خونه فرش پهن کرده باشن و منتظر باشن هندونه توی حوض وسط حیاط خنک بشه. دیگه هیچی مثل اون قدیمایی که حتی شاید عمر ما هم قد نده نیست.
حالا حتی پنجشنبه جمعه ها هم باید کار کنی، حتی برف هم کمتر باعث میشه اخبار اعلام تعطیلی کنه.
میدونی زندگی به سرعت داره به سمت چیزی میره که نمیدونیم، که آدما دو دسته ن، یا میگن بهتره یا هنوز غصه ی تموم شدن دوره ی قدیم رو میخورن. ولی یه چیز تو همه مون مشترکه، بیقراری و ترس از عقب موندن، ترس از دیر شدن.
سال ها بعد، بچه های ما قراره حسرت این روزها رو بخورن؟ کسی چه میدونه.

#ماتیلدا


یه استادی داشتیم که می‌گفت، تو زندگیتون با آدمی ارتباط داشته باشین یا اونو برای دوست داشتن انتخاب کنید که حداقل به یک چیز ایمان داشته باشه. مهم نیست اون چیزی که بهش ایمان داره اسمش چیه، مهم اینه که اون آدم به یه چیزی وصله.
چون آدمی که به هیچی وصل نباشه آدم خطرناکیه؛ ممکنه دست به هر کاری بزنه و هیچی هم براش مهم نباشه.
زیاد دنبال این نباشین که اسم چیزی که بهش ایمان داره چیه، مهم اینه که اون آدم قلبا به یه چیزی وصله و به دلیل همین به خودش اجازه‌ی انجام خیلی از کارها رو نمیده و برای خیلی چیزها ارزش قائله. 

 


بعد از مدتها که کمتر توی آشپزخونه دیده می‌شدم، امشب به سلیقه خودم غذا پختم. و حقیقتاً غرق شدم از این همه لذت که توی آشپزی، توی پختن، توی شکل دادن به کتلت کف دستت، توی تغییر رنگ دادن مواد غذایی وقتی حرارت می‌بینن، توی ترکیب رنگ فلفل دلمه‌ای و سیب زمینی سرخ کرده و کتلت، توی مدیریت کردن سه تا ماهیتابه‌ای که به طور همزمان دارن روی گاز حرارت می‌بینن، توی خوردن غذایی که خودت پختی بعد از یک ساعت سر پا ایستادن جلوی گاز، وجود داره :) قطعا اگر بخوام زندگیم رو چند
امروز نرگس (دوستم ) آهنگ «گل پری» رو فرستاد و من رو برد به کلاس دوم وقتی توی مینی‌بوس سرویس با قدی اندازه‌ی مورچه و بدون چیزی تحت عنوان دندون توی صورتم با مقنعه‌ی صورتی‌ای که دوختش کنار گوشم بود، همزمان که حواسم بود با حرکت ماشین نیفتم کنار دوستام می‌رقصیدم یادش بخیر چه زود گذشت :)
نميدونم از كِي! ولي من خيلي وقته كه با تنهايي، بزرگ شدم. اوايلش متوجّه نميشدم، چون با نقّاشي و كتاب داستانهام سرگرم بودم! بزرگتر كه شدم، دلم بودنِ يك دوست رو ميخواست. زمانِ زيادی نگذشت تا فهميدم تهش خودمم و خودم! خودمم که بايد خودم رو بهتر بشناسم، بفهمم و درك كنم! اونجابود که، با تنهایی رفیق شدم و برام لذّتبخش شد. فهمیدم زماني كه خسته ام به خودم فرصتِ استراحت بدم، تا براي دوباره از سَر گرفتن رو از جام بلند شم.
من از اون آدمایی ام حتی اگه غم داشته باشن اونقد این بعضشون نگه میدارن و با لبخندادامه میدن که هیجکی نفهمه حالمو . این مدت کلی بغض اومد سراغم و حالم گرفته بود یه سنگینی عجیبی حس میکردم رو قلبم که باعث شده قلبم دردبگیره. هیجکس نبود که باهاش حرف بزنم. اما باید این بغض لعنتی میشکست تا حالم بهتر بشه . تلوزیون روشن بود خیلی اتفاقی یه برنامه بود از شبکه امید یه خانومی توضیح میداد: من هر موقع دلم میگیره میرم سمت قرآن .
یه جایی از آن‌شرلی، وقتی داره دنبال پدر و مادرش می‌گرده برمی‌گرده به اون پرورشگاهی که توش بزرگ شده. اون‌جا دست نوشته‌های قدیمی‌ش رو که یه زمانی توی زمین قایم کرده بود پیدا می‌کنه. کول دوستش شروع می‌کنه از روشون خوندن و آنه سرش فریاد می‌زنه احمقانه‌ست! نمی‌تونی ببینی؟ من تصور می‌کردم من پرنسس کوردلیا بودم. من تمام زندگیم رو توی تصورات جنون‌آمیز گذروندم و حالا دیگه حتی نمی‌دونم چی واقعیت داره. دیگه چه دروغی به خودم گفتم؟ نکنه پدر و مادرم نمرده‌ باشن؟ نکنه
هر وقت خودمو تو آیینه میبینم به جزییات چهره ام دقت میکنم ؛ چشمای کشیده ای که منو یاد پدرم میندازه و مدل خندیدنم که شبیه به مادرمه یا گونه هایی منو یاد پدربزرگم میندازه :) من بابت این قیافه از خودم راضی ام و خداروشکر میکنم ؛ بقول یه خانوم نویسنده تو ترکیب این صورت ، امتداد پدر و مادرم رو میبینم نقش و نگاری از پدر بزرگ و مادربزرگم من این نباشم هیچی نیستم چون تمام اونام و کمی هم خودم :) و همین دنیای قشنگیه ! دیدن عمل زیبایی چهره بین دخترای همسن و سال خودم
تو این شبا ازت میخوام کمکم کنی بهم قدرت بدی فراموش کنم و ببخشم همه اونایی دلمو شکستن همه اونایی که یا حرفا و طعنه هاشون ناراحتم کردند .قلبم میسپارم به خودت پاک کن از هر چی غیر از تو و یاد تو ‌‌‌‌‌باشه تو این دنیای تاریک و وهم انگیز تنهام نزار ‌‌‌‌.همین که وجودت هر جایی حس میکنم همین که به موقع به دادم میرسی شکرگزارت هستم قلبم به نور وجود خودت روشن کن دستم بگیر ‌نزار یه لحظه هم بی تو باشم ‌ یا مَنْ یحُولُ بَینَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ : ای آن که میان

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فناوری اطلاعات sepidfile عاشقانه هایم برای تو Clydesjg83m page ثریا فیلم قلم رنجه های یک‌ذهن‌ آشفته حقایق جالب فروش تبلیغات کتابخانه عمومی اقبال لاهوری قرچک پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان